مگه قرار نبود صبر کنی؟!

هرچه اصرار می‌کردم بی‌فایده بود. ازش می‌خواستم تا به من اجازه بدهد جایی کار کنم. اما ذبیح‌الله (شهید ذبیح الله ‌عامری) می‌گفت: «می‌خوای کار کنی، پول دربیاری؟ من راضی نیستم! هرچی می‌خوای بگو من برات تهیه کنم! همین‌قدر که من از بیرون میام و می‌بینم با حوصله به بچه‌ها می‌رسی و اعصابت راحته و با من و بچه‌ خوشرفتاری می‌کنی برام کافیه! هرچی بخوای خودم کار می‌کنم و برات تهیه می‌کنم ولی تو همین‌طور صبورانه بچه‌ها رو تربیت کن.»
تا حالا همیشه حرف‌هایش آویزه گوشم است.
اگر یک وقتی هم طاقتم طاق شد و بی‌صبری کردم به خوابم می‌آید و می‌گوید: «فاطمه! حرف‌های من رو فراموش کردی؟ مگه قرار نبود که صبر کنی؟ مگه بهت نگفته بودم که به حضرت زینب(س) متوسل بشی و بخواهی که خدا صبر بده!»