مگه قرار نبود صبر کنی؟!
مگه قرار نبود صبر کنی؟!
هرچه اصرار میکردم بیفایده بود. ازش میخواستم تا به من اجازه بدهد جایی کار کنم. اما ذبیحالله (شهید ذبیح الله عامری) میگفت: «میخوای کار کنی، پول دربیاری؟ من راضی نیستم! هرچی میخوای بگو من برات تهیه کنم! همینقدر که من از بیرون میام و میبینم با حوصله به بچهها میرسی و اعصابت راحته و با من و بچه خوشرفتاری میکنی برام کافیه! هرچی بخوای خودم کار میکنم و برات تهیه میکنم ولی تو همینطور صبورانه بچهها رو تربیت کن.»
تا حالا همیشه حرفهایش آویزه گوشم است.
اگر یک وقتی هم طاقتم طاق شد و بیصبری کردم به خوابم میآید و میگوید: «فاطمه! حرفهای من رو فراموش کردی؟ مگه قرار نبود که صبر کنی؟ مگه بهت نگفته بودم که به حضرت زینب(س) متوسل بشی و بخواهی که خدا صبر بده!»
.jpg)
+ نوشته شده در یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 23:21 توسط خواهر کوچیک شما
|
با سلام خدمت همراهان و بازديدكنندگان محترم.